داستان ضحاک با پدرش:

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام« مرداس» بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. به این مقصود خود را به صورت مردی نیکخواه و آراسته درآورد و پیش ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: « ای ضحاک، می خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی.» ضحاک سوگند خورد.اهریمن وقتی مطمئن شد گفت: « چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاه باشد؟ چرا سستی می کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»

ضحاک که جوانی تهی مغز بود دلش از راه به در رفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: « غم مخور چاره این کار با من است.» مرداس باغی دلکش داشت. هر روز بامداد برمی خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن عبادت می کرد. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون بخت که برای عبادت می رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

فریب اهریمن:

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک رفت و گفت: « من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهای شاهانه است.» ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار کرد. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورشهای گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز دیگرسفره رنگین تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می ساخت. روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: « هر چه آرزو داری از من بخواه.» اهریمن که جویای این فرصت بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن اینکه اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم.» ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه گذاشت و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

روئیدن مار بر دوش ضحاک

بر جای لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه روئید. مارها را از بن بریدند، اما به جای آنها بی درنگ دو مار دیگر روئید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هر چه کوشیدند سودمند نشد. وقتی همه پزشکان درماندند اهریمن خود را به صورت پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: «بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آنکه ماران آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آنست که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آنها برای ماران خورش بسازند. شاید از این راه سرانجام، ماران بمیرند.»
اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و نسل آدمیان را براندازد.

گرفتار شدن جمشید

در همین روزگار بود که جمشید را غرور گرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک فرصت را غنیمت دانست و به ایران تاخت. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی خبر از جور و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند. ضحاک سپاهی فراوانی آماده کرد و بدستگیری جمشید فرستاد . جمشید تا صد سال خود را از دیده ها نهان می داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین بدام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را صاحب شد . جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره وشکوه او پادشاهی نبود سرانجام به تیره بختی از جهان رفت. جمشید دو دختر خوب رو داشت : یکی«شهر نواز» و دیگری «ارنواز» . این دو نیز در دست ضحاک ستمگر اسیر شدند و از ترس بفرمان او در آمدند . ضحاک هر دو را به کاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاری ماران گماشت. گماشتگان ضحاک هر روز دو تن را به ستم میگرفتند و به آشپزخانه میاوردند تا مغزشان را طعمه ماران کنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن که نیکدل بودند و تاب این ستمگری را نداشتند هر روز یکی از آنان را آزاد می کردند و روانه کوه و دشت مینمودند و به جای مغز او از مغز سر گوسفند خورش می ساختند.

خواب دیدن ضحاک

ضحاک سالیان دراز به ظلم و بی داد پادشاهی کرد و گروه بسیاری از مردم بی گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یکشب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و بسوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچکتر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز گران خود را بر سر او کوفت.آنگاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان کشان بطرف کوه دماوند کشید ، در حالی که گروه بسیاری از مردم در پی او روان بودند. ضحاک به خود پیچید و آهسته از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستونهای کاخ به لرزه افتاد. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده است گفت باید خردمندان و دانشوران را از هر گوشه ای بخوانی و از آنها بخواهی تا خواب تو را تعبیر کنند . ضحاک چنین کرد و خردمندان و خواب گزاران را ببارگاه خواست و خواب خود را باز گفت.

همه خاموش ماندند جز یک تن که بی باک تر بود. وی گفت:
« شاها، تعبیر خواب تو این است که روزگارت به آخر رسیده و دیگری بجای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. «فریدون» نامی در جستجو ی تاج و تخت شاهی بر میاید و ترا با گرز گران از پای در میاورد و در بند میکشد.» از شنیدن این سخنان ضحاک مدهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند . دیگر خواب و آرام نداشت.

زادن فریدون

از ایرانیان آزاده مردی بود بنام«ابتین» که نژادش به شاهان قدیم ایران و طهمورث دیو بند میرسید. زن وی «فرانک» نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. فریدون چون خورشید تابنده بود و فره و شکوه جمشیدی داشت. ابتین برجان خود ترسان بود و از بیم ضحاک گریزان. سرانجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای کتف وی در پی طعمه می گشتند به آبتین بر خوردند . او را به بند کشیدند و به جلاد سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام « بر مایه» بود. از نگهبان مرغزار بزاری درخواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و بشیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک در امان باشد.

خبر یافتن ضحاک

نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و بشیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سرانجام دانست که فریدون را بر مایه در مرغزار می پرورد. گماشتگان خود را بدستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو بصحرا گذاشت و بجانب کوه البرز روان شد. در البرز کوه فرانک فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا فارغ بود سپرد و گفت « ای نیکمرد، پدر این کودک قربانی ماران ضحاک شد. اما فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و کین کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور.» مرد پارسا پذیرفت وبپرورش فریدون کمر بست.

آگاه شدن فریدون از نسب خود

سالی چند گذشت و فریدون بزرگ شد . جوانی بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمی دانست فرزند کیست . چون شانزده ساله شد از کوه بدشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است. آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت « ای فرند دلیر، پدر تو آزاد مردی از ایرانیان بود . نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت طهمورث دیوبند پادشاه نامدار میرسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دست جلادان سپرد تا از مغزش برای ماران غذا ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی . آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران تعبیر کردند که فریدون نامی از ایرانیان بجنگ وی بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کوفت. ضحاک در جستجوی تو افتاد . من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه ای که داشت بپرورد. به ضحاک خبر بردند. ضحاک گاو بی زبان را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه امان بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.»

خشم فریدون

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش شعله زد. رو به مادر کرد و گفت: « مادر ، حال که این ضحاک ستمگر روز ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بشمشیر خواهم برد و کاخ وایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.»
فرانک گفت: « فرزند دلاورم، این شرط دانایی نیست. تو نمی توانی با جهانی در افتی.ضحاک ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان که بخواهد از هر کشور صد هزار مرد جنگی آماده کارزار بخدمتش میآیند. جوانی مکن و روی از پند مادر مپیچ و تا راه و چاره کار را نیافته ای دست به مشیر مبرو»

بیم ضحاک

از آنسوی ضحاک از اندیشه فریدون پیوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فریدون را بر زبان می راند. می دانست که فریدون زنده است و به خون او تشنه. روزی ضحاک فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فیروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را حاضر کردند. آنگاه روی به آنان کرد و گفت: « شما آگاهید که من دشمنی بزرگ دارم که گرچه جوان است اما دلیر و نامجوست و در پی بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازاندیشه این دشمن همیشه در بیم است. باید چاره ای جست: باید گواهی نوشت که من پادشاهی دادگر و بخشنده ام و جز راستی و نیکی نورزیده ام تا دشمن بد خواه بهانه کین جوئی نداشته باشد. باید همه بزرگان و نامداران این نامه را گواهی کنند.»ضحاک ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه جرأت خود را باختند و بر دادگری ونیکی و بخشندگی ضحاک ستمگر گواهی نوشتند.

کاوه آهنگر و دادخواهی وی

در همین هنگام خروش و فریادی دربارگاه برخاست و مردی پریشان و داد خواه دست بر سر زنان پیش آمد و بی پروا فریاد بر آورد که « ای شاه ستمگر ، من کاوه ام ، کاوه آهنگرم. عدل و داد تو کو؟ بخشندگی و رعیت نوازیت کجاست؟ اگر تو ستمگر نیستی چرا فرزندان مرا به خون می کشی؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز یک تن، گماشتگان تو به بند کشیدند و بجلاد سپردند. بد اندیشی و ستمگری را اندازه ایست. بتو چه بدی کردم که برجان فرزندانم نبخشیدی؟ من آهنگری تهیدست و بی آزارم ، چرا باید از ستم تو چنین آتش بر سرم بریزد؟ چه عذری داری؟ چرا باید هفده فرزند من قربانی ماران تو شوند؟ چرا دست از یگانه فرزندی که برای من مانده است بر نمیداری؟ چرا باید این تنها جگر گوشه من، عصای پیری من، یگانه یادگار هفده فرزند من نیز فدای چون تو اژدهائی شود؟»
ضحاک از این سخنان بی پروا به شگفت آمد و بیمش افزون شد. تدبیری اندیشید و چهره مهربان به خود گرفت و از کاوه دلجوئی کرد و فرمان داد تا آخرین فرزند او را از بند رها کردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاک به کاوه گفت « اکنون که بخشندگی ما را دیدی و دادگری ما را آزمودی تو نیز باید این نامه را که سران و بزرگان در دادجوئی و نیک اندیشی من نوشته اند گواهی کنی.»

شوریدن کاوه

کاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پیرانی که نامه را گواهی کرده بودند نمود و فریاد بر آورد که « ای مردان بد دل و بی همت، شما همه جرأت خود را از ترس این دیو ستمگر باخته و گفتار او را پذیرفته اید و دوزخ را به جان خود خریده اید . من هرگز چنین دروغی را گواهی نخواهم کرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند.»
سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بن درید و به دور انداخت و خروشان و پرخاش کنان با آخرین فرزند خود از بارگاه بیرون رفت. پیشگیر چرمی خود را برسر نیزه کرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد که « ایمردمان، ضحاک ماردوش ستمگری ناپاک است. بایید تا دست این دیو پلید را از جان خود کوتاه کنیم و فریدون والانژاد را بسالاری برداریم و کین فرزندان وکشتگان خود را بخواهیم. تاکی بر ما ستم کنند و ما دم نزنیم؟»

سالاری فریدون

سخنان پرشور کاوه در دلها نشست. مردم در پی کاوه افتادند و گروهی بزرگ فراهم شد. کاوه با چرمی که بر سر نیزه کرده بود از پیش می رفت و گروه داد خواهان و کین جویان در پی اومیرفتند، تا بدرگاه فریدون رسیدند. بدو خبر دادند که مردمی خروشان و پر کینه از راه میرسند و کاوه آهنگر با چرم پاره ای که بر سر نیزه کرده از پیش میاید. فریدون درفش چرمین را بفال نیک گرفت. بمیان ایشان رفت و بگفتار ستمدیدگان . گوش داد. نخست فرمان داد تا چرم پاره کاوه را با پرنیان و زر و گوهر آراستند و آنرا «درفش کاویانی» خواندند. آنگاه کلاه کیانی بسر گذاشت و کمر برمیان بست و سلاح جنگ پوشید و نزد مادر خود فرانک آمد که « مادر، روز کین خواهی فرا رسیده. من بکارزار میروم تا بیاری یزدان پاک کاخ ستم ضحاک را ویرن کنم. تو با خدا باش و بیم بدل راه مده.»
چشمان فرانک پر آب شد. فرزند را به یزدان سپرد و روانه پیکار ساخت.

گرز گاو سر

فریدون دو بردار داشت که ازو بزرگتر بودند. چون آماده نبرد شد نخست نزد برادران رفت و گفت « برادران ، روز سرفرازی ما و پستی ضحاک ماردوش فرا رسیده. در جهان سرانجام نیکی پیروز خواهد شد. تاج و تخت کیانی از آن ماست و به ما باز خواهد گشت. من اکنون به نبرد ضحاک میروم. شما آهنگران و پولاد گران آزموده را حاضر کنید تا گرزی برای من بسازند.»
برادران ببازار آهنگران رفتند و بهترین استادان را نزد فریدون آوردند. فریدون پرگار برداشت و صورت گرزی که سر آن مانند سر گاومیش بود بر زمین کشید و آهنگران بساختن گرز مشغول شدند. چون گرز گاو سر آماده شد فریدون آنرا به دست گرفت و بر اسبی کوه پیکر نشست و به سرداری سپاهی که از ایرانیان فراهم شده بود و دم بدم افزوده میشد روی به جانب کاخ ضحاک نهاد.

فرستاده ایزدی

با دلی پر کین و رزمجو در پیش سپاه می تاخت و منزل به منزل می آمد تا شامگاه شد. آنگاه سپاه، بنه افگند و فریدون فرود آمد. در تیرگی شب جوانی خوب روی پری وار نزد او خرامید و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم های ضحاک و باز کردن بند ها را به وی آموخت . فریدون دانست که آن فرستاده ایزدی است و بخت باوی یار است. شادان شد و چون خورشید بر آمد روی بجانب ضحاک گذاشت. چون به کنار اروند رود رسید به رودبانان پیغام داد تا زورق و کشتی بیاورند و سپاه او را از آب بگذرانند. رئیس رودبانان عذر آورد که بی اجازه ضحاک نمی تواند فرمان بپذیرد . فریدون خشمگین شد و بر اسب نشست و بی پروا بر آب زد. سرداران و سپاهان وی نیز چنین کردند. رودبانان پراکنده شدند و به اندک زمانی فریدون با سپاه خود از رود گذشت و بخشکی رسید و بجانب شهر تاخت.

گشودن کاخ ضحاک

چون به یک میلی شهر رسید کاخی دید بلند و آراسته که سر بر آسمان داشت و چون نوعروسی زیبا بود. دانست که کاخ ضحاک ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در کاخ گذاشت. ضحاک خود در شهر نبود. نگهبانان کاخ نره دیوان پیش آمدند . فریدون گرز را بر سر آنها کوفت و آنان را از پای در آورد . همچنان پیش می رفت و یاران ضحاک را بر خاک میانداخت تا به بارگاه رسید. تخت ضحاک آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فریدون نیز در کاخ ضحاک جا گرفتند. آنگاه فریدون به شبستان ضحاک که دختران خوب روی در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشید را که از ترس هلاک رام ضحاک شده بودند بیرون آورد. دختران جمشید شادی کردند و اشک بر رخسار افشاندند و گفتند « ما سالها در پنجه ضحاک دیو خو اسیر بودیم و از ماران او رنج می بردیم . اکنون یزدان را سپاس که به دست تو آزاد شدیم.»فریدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نوید داد که بزودی پی ضحاک را از خاک ایران خواهد برید.

گزارش کند رو به ضحاک

کلید گنجهای ضحاک بدست مردی بود بنام « کندرو» که با آنکه بیدادگری را چندان دوست نمی داشت نسبت بضحاک بسیار وفادار بود. کاخ ضحاک نیز بدست وی سپرده بود. چون به کاخ در آمد دید جوانی نیرومند و سرو بالا بر تخت ضحاک نشسته و گرزی گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نیز بر دو طرف خود نشانده و بشادی و رامش مشغول است. کندرو آرام پیش رفت و نماز برد و فریدون را ثنا گفت و ستایش کرد. فریدون او را پیش خواند و فرمان داد تا بزمی بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خوانی رنگین فراهم کند. کندرو فرمان برد و هر چه فریدون دستور داده بود فراهم کرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاک رفت و گفت «ای شاه، پیداست که به تخت از تو روی پیچیده. سه جوان دلاور از کشور ایران با سپاه فراوان بکاخ تو روی آوردند. از آن سه آنکه کوچکتر است گرزی گران چون پاره ای کوخ بدست دارد و خورشید وار می درخشد و اوست که همه جا پای پیش می نهد و سروری دارد. بکاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه کسان و پیروان تو فرماندار او شدند.»

ضحاک برگشتن بخت را باور نداشت. گفت « نگران مباش شاید اینان به مهمانی آمدند. از آمدن آنان شاد باید بود.» کندرو گفت « شاها، این چگونه مهمانی است که با گرز گاو به مهمانی میاید و آن را بر سر نگهبانان قصر می کوبد و بر تخت تو مینشیند و آئین تو را زیر پا می گذارد؟»
ضحاک گفت « غمگین مباش، گستاخی میهمان را می توان به فال نیک گرفت.» کندرو فریاد برآورد که « ای شاه اگر این دلاور مهمان است با شبستان تو چه کار دارد؟ این چگونه مهمانی است که زنان تو شهرنواز و ارنواز را از شبستان تو بیرون کشیده و با آنان راز می گوید و مهر می ورزد؟»
ضحاک چون این سخن بشنید چون گرگ بر آشفت و درخشم رفت و بر کندرو غضب کرد و زبان بدشنام گشود. سپس سراسیمه بر اسب نشست و با سپاهی گران از بیراهه روی به جانب فریدون گذاشت.

نبرد ضحاک و فریدون

چون ضحاک با سپاه خود به شهر رسید دید همه مردم شهر از پیر و جوان بر او شوریده و فریدون را به سالاری پذیرفته اند . مردمان چون از رسیدن سپاه ضحاک آگاه شدند یکباره بر آن تاختند. سپاهیان فریدون نیز به یاری آمدند. از بام و دیوار سنگ و خشت چون تگرگ بر سر سپاه ضحاک می ریخت. هنگامه جنگ چنان گرم شد که از گرد کارزار آسمان تیره گردید و کوه به ستوه آمد. ضحاک بر خود می پیچید و بر رشک حسد خون می خورد. وقتی دانست از سپاهش کاری ساخته نیست از لشکر جداشد و پنهان به کاخ خود که به دست فریدون افتاده بود در آمد. دید فریدون به جای وی فرمان می دهد و زر و گوهر می بخشد و ارنواز و شهر نواز نیز به خدمت او در آمده اند.

آتش رشکش تیز تر شد . خنجری آبگون از کمر بر کشید و به جانب دختران جمشید شتافت تا آنا را هلاک کند. فریدون بیدار بود. چون باد فراز آمد و گرز گاو سر را بر افروخت و سخت بر سر ضحاک کوفت. ترک ضحاک از آن ضربت سهمگین خردشد و ستمگر و ناتوان بر خاک افتاد. فریدون خواست به ضربه دیگر او را نابود سازد که باز پیک ایزدی ظاهر شد و به فریدون گفت « او را مکش، او را در بند کن و در کوه دماوند زندانی ساز . زمان کشتن وی هنوز نرسیده.»

ضحاک در زندانپس فریدون بندی از چرم شیر فراهم کرد و دست و پای ضحاک را سخت به بند پیچید و او را خوار و زار بر پشت اسبی انداخت و بجانب کوه دماوند برد. در آنجا غاری ژرف بود. فرمود تا میخهای کلان حاضر کردند وضحاک بیداد گر را در غار زندانی ساخت و بند او را بر سنگ کوفت تا جهان از وجود ناپاکش آسوده باشد. آنگاه فریدون بزرگان و آزادگان را گرد کرد و گفت « ضحاک ستم پیشه سالها جور کرد و مردم این دیار را بخاک و خون کشید و از آئین یزدان و رسم داد ونیکی یاد نکرد. یزدان پاک مرا برانگیخت که روی زمین را از آفت ستم او پاک کنم. خدا را سپاس که توفیق یافتم و بر ستمگر چیره شدم. از من جز نیکی و راستی و آئین یزدان پرستی نخواهید دید. اکنون همه کردگار را سپاس گوئید و سلاح جنگ را به یکسو گذارید . به سر خان و مان خود روید و آرام و آسوده باشید.» مردمان شاد شدند و فرمان بردند. فریدون بر تخت شاهی نشست و بداد و دهش پرداخت. رسم بیداد بر افتاد و جهان آرام گرفت.